گمان رایج در بین بسیاری از ناقدان فروید و حتی برخی مفسران او اغلب این بوده و هست که نظریۀ روانکاوی سراسر پیرامون جنسیت، بیماریها و اختلالات روانی و عصبی، و یا مسائلی چون «عقده اودیپ» و «عقده اختگی» دور میزند و زمینه مطالعاتی آن نیز منحصر به محدوده فرد، گریزان از دنیای تاریخی و فرهنگی و اجتماعی، و بیگانه با واقعیات بینانسانی و جمعی است. آنچه که از دیرباز چنین بدفهمیها و سوء تعبیراتی را موجب شده است کمدانشی، شتابزدگی در برداشت و داوری، و بهویژه نبود آگاهی از دامنه کاربردی نظریه روانکاوی بوده است.
فروید طرح روانشناسی تودههای خویش را که جزء جداناپذیر «روانشناسی اجتماعی تحلیلی» اوست در پی خوانش انتقادی کتاب روانشناسی تودهها اثر پزشک، انسانشناس، جامعهشناس، و روانشناس فرانسوی گوستاو لوبون (Gustave Le Bon) ارائه میدهد. او ضمن ستودن برخی نظرات لوبون دیدگاه تودهشناسانه کلی او را سست محتوی و نیز دنباله و تکرار دیدگاه پیشینیان وی بهشمار میآورد. در زیر نخست فشردهای از نظریات لوبون را میآوریم، سپس نگاهی میاندازیم به محتوای رساله فروید، مفاهیم ابتکاری مندرج در آن، و همچنین تفاوت این مفاهیم با مفاهیم مورد نظر لوبون.
لوبون در این اثر بهشیوۀ خاص خود هم ویژگیها و کارکردهای روانشناختی توده را برمیشمرد، و هم تصویری از راهبر توده (Meneur) و کنش و کردارشان بهدست میدهد. در زیر خواهیم دید که او از توده تصویری اغلب منفی و نازیبا پیش چشم ما مینهد، زیرا در شناخت و بازشناسایی آن همواره به شکلگیری وضعیت سراپا «ناخودآگاه» و «ارادهگریز» و بهویژه کارکردهای مهارگسسته و ویرانگر آن نظر میدوزد.
نظریۀ پایهای لوبون درباره «تودهها» (گروهها، جمعیتها)، چنین است: توده یک گردهمآیی موقتِ سراپا «ناخودآگاه» است. شکلگیری آن زیر تأثیر «غریزه گردهمآیی» (Instinct gregaire) صورت میگیرد که در وجود هر جانداری (از جانور گرفته تا انسان) نهفته است. عامل «وحشت» (Terreur) نیز (مانند وحشتِ همراه با احساس ناامنی که در راهبران دینی در روزگار سیاه تفتیش عقاید و یا برخی سرکردگان انقلاب فرانسه در «دورۀ وحشت» در بین مردم پراکندهاند) در تلقینپذیری و گردهمآیی افرد سهمی مؤثر دارد. همچنین توده بنا بر خصوصیات و کارکردهای ذهنی و عاطفی ویژهای که داراست در اصل یک «تودۀ روانشناختی» (Foule psychologique) منحصر به خود است، و بنابر این روانشناسی آن با روانشناسی هر یک از افراد تشکیل دهندۀ آن تفاوت دارد.
«توده روانشناختی موجودیتی گذرا دارد و از عناصر ناهمگون تشکیل شده است. این عناصر برای یک لحظه بههم جوش خوردهاند، درست مانند سلولهای سازندۀ یک جسم زنده که با گردهمآییشان، موجود تازهتری را شکل میدهند، موجودی که خصوصیات بسیار متفاوتی با خصوصیات هر یک از سلولهای سازندۀ خودش دارد.»
همین توده در عملیکردن آرا و عقاید، نیات، و نظراتی که راهبر به آن تلقین و تحمیل میکند، بهگونه خودکار و فارغ از تفکر و تعقل و استدلال بهکار میافتد.
لوبون در روشنگری پیرامون این نظریه، نخست خصوصیات روانشناختی کل توده را بر میشمرد. یکی «هیجانزدگی» و «ناشکیبایی» است. توده با تلقینپذیر گردانیدن افراد و سرایتدادن نظرات و خواستههای گروهی و یکدست خود به آنان همه را در وضعیتی هیجانزده قرار میدهد، به چنگ «توهمات دستجمعی» (Hallucinations collective) میسپرد، از این راه گرایشهای افراطی و کورکورانه در آنان بر میانگیزد، و همه را به هرکاری که بخواهد (از ارتکاب جنایت و ویرانگری گرفته تا مرگپراکنی) وا میدارد. به همین سبب توده بیشتر اهل عمل است تا اهل اندیشیدن، و کل کوشش آن در جهت عملیکردن نظراتی به کار میافتد که راهبر به آن تلقین میکند. ویژگی دیگر توده سست گرفتن وجه اخلاق (Moralité) در آن است. نشانههای این مسئله را در تحملناپذیری، پرخاشجویی، و گرایش به ارتکاب جنایت و ویرانگری میبینیم. تنها امر اخلاقی قابل اعتنا در توده پایبندی آن به خط و مشی، رهنمودها، و مقاصد و اهداف تعیینشده در درون خود آن است، و این چیزی است که اعضای آن را تا مرتبۀ ازخودگذشتگی و فداکاری بیچون و چرا پیش میراند. یکی دیگر از خصوصیات توده خیالبافی(Imagination) حاد و شدید آن است که با خردورزی بهویژه «استدلال منطقی» (Raisonement logique) در تعارض آشکار قرار دارد. چنین است که در توده خیالبافی با واقعبینی یکی گرفته میشود، جای اندیشیدن و استدلال را میگیرد، و حتی از تشخیص درست امور نامحتمل و دور از حقیقت بازمیدارد.
با توجه به این خصوصیات و ویژگیها است که لوبون (از سرآغاز کتاب خود تا پایان آن) همهجا بر این نظر تأکید دارد که فردِ ادغامشده در توده «دیگر خودش نیست. او به عنصر خودکار و بیاراده بدل شده است.» او در تأیید بیشتر این نظر چند «خصلت عمومی» بر میشمرد که در افرادِ پیوسته به توده پدید میآید، آنان را از هویت پیشینشان باز پس میگیرد و در وضعیت روانی و رفتاری دیگر گونهای قرار میدهد. یکی مسئولیتگریزی(Irresponsabilité) است. در پی همجوش و همنواشدن فرد با گروه بازدارشهای درونی وی خنثی میشوند، «احساس مسئولیت در او سراپا از میان میرود»، از این پس او یک قدرت مغلوبناشدنی(Puissance invincible) در خود احساس میکند، و سرانجام خویشتن را آماده انجام اعمالی میبیند که بدون پیوستن به گروه از عهده آنها بر نمیآید. دوم پدیدۀ واگیری(Contagion) یا سرایت است، و آن فراگیرشدن یک نظر، عقیده، احساس و برانگیختگی، و یا هیجانزدگی در بین افراد توده در اشکال مهار گسسته و در شدیدترین صورت ممکن است. سوم تندادن این افراد به خوابگری(Hypnotisme) (هیپنوتیزم، «خواب ساختگی») است که شخصیت افسونگر راهبر بر آنان تحمیل میکند، و این امر راه را برای تأثیر و تلقینپذیری هموار میسازد. چهارم تلقینپذیری(Suggestibilité) و واپس نشستن اندیشۀ آگاه و انتقادی است. زیر تأثیر این موارد چندگانه «شخصیت خودآگاه» فرد فرو میپاشد و آگاهی و عزم و اراده جای خود را به ناآگاهی و کنشهای خودکار و ارادهگریز وا میگذارد. از همینرو است که توده در موارد بسیار تصمیماتی اتخاذ میکند و یا به اعمالی دست میزند که مغایر با مواضع شخصی و منافع و مصالح خصوصی هر یک از اعضای آن است. در نتیجه دارا شدن این خصلت های منفی است که فرد با جایگرفتن در گروه و جمعیت، رفتار و اندیشه، حالات عاطفی و کنشها و واکنشهای سراپا متفاوت از خود بروز میدهد.
لوبون در بخش دیگری از روانشناسی تودهها به جایگاه راهبر توده میپردازد. او با توجه به «ساختار ذهنی»، پیشزمینههای «وراثتی» و «غریزی» یا «فطری»، و خصوصیات روانشناختی ویژهای که برای توده قایل است مینویسد: «همین که شماری از موجودات زنده، از یک رمۀ جانور گرفته تا یک تودۀ انسان، گردهم میآیند بهگونه فطری خود را زیر فرمان یک سرکرده جای میدهند. توده رمۀ فرمانبرداری است که هرگز بینیاز از یک سرور نیست.»
و از سوی دیگر : «در موارد بسیار راهبر توده همان کسی است که خود زمانی یک پیرو بوده است. او افسونزدۀ عقیدهای بوده است که بعدها مروج آن گشته است. این عقیده آنچنان او را به خود مشغول داشته است که هرگونه نظر و عقیدۀ متفاوت در نظر او همچون خطا و خرافه جلوه کرده است.
لوبون سپس از سه «ابزار» یاد میکند که راهبر در برانگیختن توده برای انجام کاری یا ارتکاب جنایتی بهکار میبندد، و آنها عبارتند از: تصدیق(Affirmation)، تکرار، و واگیری. «تصدیق» جدا از هر گونه استدلال منطقی و شکورزی است ولی زیر تأثیر تلقینگریِ پیاپی صورت میگیرد، و بهیاری این تلقینگری است که «امر مورد تصدیق بهمثابۀ یک حقیقتِ اثباتشده در اذهان جا میافتد». در دنبالۀ «تصدیق» و «تکرار»، پدیدۀ «واگیری»، آنهم با شدت زیاد، صورت میگیرد، و این امر به چیرگی هرچه بیشتر راهبر بر توده یاری میرساند.
سرانجام لوبون از آبرومندی(Prestige) راهبر سخن میگوید. آبرومندی برآیند اقتدار بسیار زیادی است که او در پی متحقق شدن سه مورد «تصدیق» و «تکرار» و «واگیری» بهدست میآورد و بهیاری آن اطاعت بیکم و کاست افراد توده را از شخص خویش بر میانگیزد. راهبرانی چون بودا، مسیح، محمد، ناپلئون، و همچنین فرماندهان نظامی مظهر این آبرومندی و اقتدار رامکننده و اطاعت برانگیز بودهاند. و این چنین است که میبینیم آنان «آرا و عقاید و احساسات خویش را به کسانی که پیرامونشان گرد آمدهاند، تحمیل میکنند»
بنابراین لوبون بر این نظر است که: توده بنا بر خصوصیات و خصلتهای ویژهای که دارد دارای یک «جان دسته جمعیِ» مخصوص بهخود، یک «ناخودآگاه مشترک»، و مجموعهای از رفتارهای غریزی و فطری، خودکار، و ارادهگریز است. اینها همه «روانشناسی توده» را میسازند، در تضمین موجودیت و عملکرد توده نقشی تعیینکننده دارند، و بهخصوص آن را بهگونۀ یک پدیدۀ گروهی سراپا ناخودآگاه درمیآورند. آنچه نیز در دنیای توده فرمان میراند همانا «خوابگری» و «تلقین»، «هیجانزدگی» و «تقلید»، و «خیالبافی» است، «تصدیق» و «تکرار» و «واگیری» است، و سرانجام روینهادن به صِرفِ عمل (عمل تلقین شده) بهجای تأمل و تفکر و روشنبینی است. و اینچنین است که فرد با بازیافتن خویش در طیف توده همچون عنصری خودکار و بدون عزم و ارادۀ و آگاهی عمل میکند. در او دیگر نه از شخصیت خودگردان و خودفرمان خبری هست، و نه از وجدان بیدار و توانایی تشخیص و تمیز و استدلال.
فروید در رساله روانشناسی تودهها و تحلیل من چند دسته توده یا گروه را مشخص میکند: «تودههای ابتدایی»، «تودههای گذرا» (که بنا بر نیازهای موقت و مقطعی پای میگیرند)، «تودههای متشکل از افراد همگون»، «تودههای متشکل از افراد ناهمگون»، «تودههای طبیعی» (یعنی گردهماییهای خودجوش و غیر رسمی)، «تودههای ساختمند و بسیار سازمانیافته»، و سرانجام «تودههای ساختگی» (Artificial groups) که نمونۀ کامل تودههای پایدار و بادوامند (مانند دو توده دینی و ارتش). آنچه که فروید همچون توده یا گردهمایی «ساختگی» و «بادوام» در نظر میآورد در واقع همان است که امروزه «نهاد» (Institution) نامیده میشود، مانند نهادهای دولت، دین، ارتش، و غیره.
فروید از میان اشکال گوناگون توده، بر «تودههای ساختگی بسیار سازمانیافته و بادوام» که دارای راهبر نیز هستند، متمرکز میکند و بهویژه به دو تودۀ دینی (کلیسا و پیروان آن) و نظامی (ارتش و سربازان و فرماندهان آن) میاندیشد.
از دید تبارشناسی، نخستین اجتماع بشری یعنی قبیله نخستین(Primal horde) است. راهبر این توده، پدر نخستین(Urvater, Primal father) یعنی سر کردۀ همان قبیله آغازین و خودنمایی او در چهرۀ تازهتری است. افراد تشکیلدهندۀ توده، درست مانند کل توده، گرایشی شدید به فرمانبرداری از «یک قدرت بیکرانه» دارند که در سیمای راهبر توده تجسم مییابد. آرمانجویی و آرمانگرایی مهمترین عامل و انگیزهای است که افراد را گردهم میآورد و توده را برپا میدارد. تبارشناسی این آرمانجویی به «من آرمانی» (Idealich) یا «آرمان من» میرساند که خود جزئی از شخصیت روانی روبهرشد است و این که به مثابۀ «الگوی آرمانی» اندکاندک منشاء پایگیری «ابرمن» به ویژه در چهرۀ «ابرمن آرمانی» قرار میگیرد. راهبر توده تجسم بیرونی و گروهی «ابرمن آرمانی» است که همچون «آرمان اشتراکی» مورد پذیرش و ستایش واقع میشود. «همانندشدگی» افراد توده با یکدیگر (در معنای همگرایی و مطابقتیابی روحی و نفسانی) و نیز «همانندشدگی» هر یک از آنان با راهبر (بهمثابۀ «ابرمن» مورد مهر و ستایش) منشاء رفتارها، کنشها، و واکنشهای گروهی و اتحاد و انسجام توده واقع میشود. همچنین «حالت عشقورزانه» یا مهر و دوستی، که دنبالۀ تلطیفیافته و جنسیتگریز عشق «لیبیدویی» (Libidinal) یا شور شهوانی است، در بههمپیوستن افراد در توده و همنوایی دستجمعیشان نقشی کارساز دارد و بدون آن یگانگی و یکپارچگی توده و پیروی آن از راهبر میسر نیست. سرانجام با پدیدآمدن توده «روانشناسی توده» پای میگیرد که در آن شاهد تأثیرگذاری فرد و گروه در یکدیگر و همگرایی و درآمیختگی روانشناسی فرد و روانشناسی گروه هستیم.
به توضیحاتی فشرده و کوتاه پیرامون چند جنبۀ بارز این نظریه میپردازیم.
۱. نخستین و برجستهترین ویژگی نظریه تودهشناسانه فروید تبارشناسی آن است. این تبارشناسی در دیدگاهی همزمان انسانشناختی و روانشناختی صورت میگیرد. فروید در موجودیت توده (تودۀ دارای یک راهبر) نخست نظریه داروین (Ch. Darwin) را یادآور میشود که میگوید: «نخستین صورت جامعۀ انسانی احتمالا یک اجتماع قبیلهای بوده است که زیر سیطره مطلق یک جنس نرِ پر قدرت بهسر میبرده است.» فروید بر پایۀ این نظریه یک فرضیه میسازد که نخستینبار در کتاب توتم و تابو و سپس در رسالۀ روانشناسی تودهها و تحلیل من آورده است. به موجب این فرضیه، «قبیله نخستین» اولین گروه انسانی در سرآغاز تاریخ اجتماعی نوع بشر است. در این قبیله «پدر نخستین» فرمانده و بیرقیب است. او بر همۀ مردان فرمان میراند، تمامی زنان را در اختیار میگیرد و حتی پسران خود را از آنان محروم میسازد. پس این سر کرده خودکامه مظهر بهتمام معنایِ نرینگی(فالوس/ Phallus)، انحصارجویی، افزونخواهی، ممنوعیت مطلق، و همچنین رشکورزی عاطفی و جنسی است. او در اجتماعات بازپسین و تحولیافته از نو جان میگیرد، ولی اینبار در چهرهای آرمانی رخ مینماید، رشکورزی جنسی او نیز اندکاندک پوشش مهر و دوستی به چهره میزند، و بدینگونه ترس و واهمۀ دیرینه از او به ستایش از او بدل میشود. چنین است که جمعیتهایِ بهویژه سازمانیافته و دارای راهبر در اجتماعات تازهتر جایگزین «قبیله نخستین» میگردند و راهبر (راهبر آرمانی شده و مورد مهر و ستایش) در این جمعیتها جانشین پدر می شوند.
از اینپس به تبارشناسی روانشناسی توده و گذار این روانشناسی از «قبیله نخستین» به تشکلهای انسانی امروزه پی میبریم: «توده در نظر ما همچون قبیله نخستین جلوه میکند. انسان بدوی بالقوه در وجود هر فردِ مستقل از جمع به زندگانی خود ادامه میدهد. به همین ترتیب قبیلۀ نخستین خود را با پیدایش هرگونه تجمع انسانی تازهتر میتواند بازسازی کند، از این پس باید بپذیریم که روانشناسی توده دیرینهترین روانشناسی انسانی است.
از همان سرآغاز بهاحتمال دو روانشناسی وجود داشته است. یکی روانشناسی خاص افراد تشکیلدهندۀ گروه بوده است، و دیگری روانشناسی پدر، رئیس یا راهبر گروه. رشکورزیهای جنسی و نبود بردباری در آن پدر بوده است که منشاء پیدایش روانشناسی توده واقع شده است.»
تنها اختلافی که فروید از دید روانشناسی میان قبیله بدوی و تودههای انسانی نوخاسته میبیند مربوط به بود یا نبودِ مهرورزی است. در آن قبیله سرکرده در حالت «خودشیفتگی مطلق» بهسر میبرد و نسبت به پسران و دیگر افراد قبیله هیچگونه مهر و محبتی ندارد، حال آنکه در تودههای انسانی پس از او مهرورزی متقابل راهبر و پیرو، که شرط اساسی یگانگی و پایداری توده هم هست، مطرح است.
۲. آرمانجویی، آرمانپروری یا آرمانگردانی از نخستین و مهمترین اموری است که توضیحدهنده برآمدن تودهها و روانشناسی ویژۀ آنها است. فروید میاندیشد که موقعیت کلی «آرمان من» در افراد تشکیلدهندۀ توده از دید ساختاری و ارتباطی دنبالۀ موقعیت کهنالگویی «قبیله نخستین» است، منتهی در جریان گذار از سرآغاز تاریخ اجتماعی به دوران امروزین، ترس و کین و انزجار (که دیر زمانی بر روابط میان افراد قبیله و پدر چیره بوده است) به مهرورزی و ستایش بدل میشود و پدر/رئیس دیرینه نیز در پرتو ظهور در وجود راهبر به مرتبۀ آرمان (کمال مطلوب) ارتقا مییابد. از سوی دیگر «آرمان من» که الگوی بنیادی در روانشناسی فرد و گروه است، در عین شرکتجستن در شکلگیری «آرمان گروهی»، بهتدریج جای خود را به این آرمان اخیر وامیگذارد. در این باره فروید دو محیط ارتش و کلیسا را مثال میآورد. سرکردگان و فرمانفرمایان در این دو محیط، همانند پدر/رئیس دیرینه، افراد را بهگونۀ برابر و یکسان تحت قدرت خود و فرمانبرداری قرار میدهند. این امر یادآور ماهیت مناسبات گروهی در روزگار قبیلۀ نخستین است، زیرا در آن زمان همۀ «پسران نیک میدانستند که تهدید و ارعاب پدر بهگونۀ برابر و یکسان شامل یکایک آنان میشود، و اینکه هر یک نیز بهاندازۀ دیگری از او حساب میبرد.»
از دید فروید این صورت از برابری و مساوات است که، با روانه شدن در مسیر «پیشرفت و ترقی» و تحول تدریجی، اندکاندک راه را برای پایگیری «وظایف اجتماعی» و هنجارهای مدنی عادلانه در سطح جامعه هموار ساخته است. لذا آن صورت از «برابری» که در روزگار باستان در امر فرمانفرمایی و ارعاب (از سوی پدر/رئیس) و امر ترس و فرمانبرداری (نزد پسران) وجود داشته است با گذشت زمان وجههای مهرورزانه و دلپسند به خود میگیرد و از این رهگذر راهبر نیز در چهرهای ستودنی و آرمانی خود مینماید.
فروید در تأیید بیشتر سهم آرمانگرایی و آرمانپروری در دنیای تودهها این نظر لوبون را یادآور میشود که: توده زیر نفوذ دو پدیدۀ روانشناختی پرقدرت قرار دارد، یکی حالت ناشی از خوابگری (خواب ساختگی) و بیحسی ادراک است، دیگری تلقینپذیری است که در دو سطح صورت میگیرد: یکی تلقینپذیری افراد گروه از یکدیگر، که به تقلیدگری متقابلشان میانجامد. دوم تلقینپذیری همۀ آنان زیر تأثیر راهبر باوقار و محبوبشان میباشد. فروید میاندیشد که در این موارد «تلقین» و «تقلید» خودبهخود معنایی ندارند و «خوابگری» نیز جز یک حالت زودگذر و ناپایدار بهبار نمیآورد؛ گو این که حتی به نقش راهبر در برانگیختن چنین حالت خوابگونهای اعتقاد زیاد نمیتوان داشت. برعکس، آنچه که در برآمدن و تثبیت موقعیت توده موجودیت و کارایی خود را بهاثبات میرساند فرایند آرمانگرایی است. این فرایند زیر تأثیر «منِ» آرمانجو و آرمانگردان و فرافکنی خصوصیات این «من» بهکار میافتد. جوهر عاطفی همین فرایند از مهرورزی که عامل پیوند درونگروهی است مایه بر میگیرد. این امر به این معناست که، حتی چنانچه برای تلقینگری توأم با خوابگری (به روایت لوبون) اهمیتی قایل باشیم، اولویت همچنان با فرایند آرمانگرایی و بنمایه مهرورزانۀ آن خواهد بود. دنباله عینی و گستردهتر این آرمانگرایی تجسم فرهنگی آن است. بهاین معنا که فرهنگ بشری هم خاستگاه و نیز جلوهگاه آرمانهای فردی و گروهی است، و هم خود این فرهنگ (در معنای «شکوفایی دید و اندیشه» و رفتارهای «هنجارمند و پسندیده») صورتی از آرمان همگانی یا «ابرمن فرهنگی» میباشد. بنا بر چنین نظریهای است که فروید نظر دیگر لوبون را نیز، مبنی بر این که وجود «وحشت» و یا «غریزۀ گردهمگرایی» در فرد عامل پیوستن او به توده و راهبرستایی است، نمیپذیرد.
۳. فروید در توضیح همگرایی و همسویی اعضای توده و وجوه مشترک کنشهای آنان فرایند «همانندشدگی» را مد نظر قرار میدهد که با فرایند آرمانگردانی پیوندی ناگسستنی دارد. میگوید فرد در گروه همان است که هست، منتهی گرایشها و کنشها و واکنشهای تازهتری از خود نشان میدهد. حضور او در گروه به ما امکان میدهد تا یک فرایند بسیار نیرومند در وی تشخیص بدهیم، و آن «همانندشدگی» و تحرکات سرنوشتسازی است که این فرایند همزمان در فرد و گروه بر میانگیزد. فروید در تأیید این نظر رابطۀ پسر-پدری در دورۀ کودکی را شاهد میآورد.
«پسربچه میخواهد همچون پدر باشد و از هرحیث جای او را بگیرد. راحت بگوییم: او پدر را همچون آرمان در نظر میآورد. طبیعت این رابطۀ پسر-پدری همان است که در روابط متقابل افراد یک توده نیز نهفته است.» پس فروید در روشنگری منشاء همنوایی افراد توده و همسویی کنشهایشان نظریۀ «همانندشدگی» را در برابر نظریۀ «واگیریِ» لوبون قرار میدهد. مینویسد: «یک تودۀ ابتدایی همچون گردهمآیی مینماید که این گردهم آیی را جایگزین آرمان من کردهاند. درنتیجه، این جایگزینی همانندشدگی منِ آنان را در پی آورده است.»
در اینجا است که فروید دوباره ارتش را مثال میآورد و از «دمسازی» یا رفاقت سربازان میگوید که خود برآیندی از همانندشدگی است: «فرماندۀ ارتش، آرمان سرباز را تشکیل میدهد، حال آن که رابطهای که سربازان را به یکدیگر میپیوندد یک رابطۀ همانندشدگی است. از این رهگذر هر سرباز به وظایفی پی میبرد که دمسازی ایجاب میکند.»
نمونۀ بامعنای دیگری از همانندشدگی و دمسازی مورد بحث فروید را در گروههای سیاسی کمونیستی میشود دید، در دار و دستههایی که در آن اعضای همنوا و همنظر گروه یکدیگر را «رفیق» میشمرند و خطاب قرار میدهند.
۴. فروید همچنین مهرورزی یا پیوندهای لیبیدویی(Libidinal/ در معنای گسترده و غیرجنسی واژه) را یکی از مؤلفههای کیفی در ساختار و مناسبات درونتودهای تلقی میکند. پیشتر به حضور مهرورزی در روابط آرمانجویانه و نیز روند همانندشدگی اشاره شد. فروید رابطۀ میان پیرو و راهبر را نیز تابع آن میداند. میگوید مهرورزی همچون عامل همبستگی افراد و انسجام توده به کار میافتد؛ زیرا این صورت از عشق از جنسیت و شور شهوانی خودشیفته (که ویژۀ فرد است) فاصله میگیرد و در نتیجه خودپسندی و خودشیفتگی بهسود همجوشی(Fusion) افراد در جوّ توده واپس مینشیند. از سوی دیگر عضو توده در وجود راهبر مایهگذاری عاطفی(Cathexis) میکند، او را به مثابۀ مراد و آرمان برمیگزیند و میستاید، و «من» آرمانجوی خویش را نیز همانند این «ابر من آرمانی» میگرداند. همزمان با این مایهگذاری عاطفی و مهرورزی احساس یکایک افراد توده یا مریدان این است که راهبر همه آنان را به یک اندازه دوست میدارد. این احساس «برابری» و تصور مهرورزیِ «عادلانه» بین این افراد مشترک میگردد و در تحکیم پیوستگیشان به همدیگر و نیز ارتباطشان با راهبر کارساز میافتد.
فروید در اینجا، از میان «تودههای ساختگی بادوام» به دو نهاد ارتش و کلیسا چشم میدوزد. «در این دو تودۀ ساختگی هر فرد پیوندی عاطفی از یکسو با راهبر (عیسی در مسیحیت، و فرمانده کل در ارتش) برقرار میسازد و از سوی دیگر با دیگر افراد توده، جوهر موجودیت یک توده در پیوندهای عاطفی موجود در آن نهفته است.»
و فروید در گفتوگو از توانایی مهرورزی در تضمین «جوهر موجودیت توده»، فروپاشی توده و سراسیمگی اعضای آن را نتیجۀ نبودِ همین مهرورزی در آن بهشمار میآورد.
«زمانی که چنین تودهای ازهم میپاشد یک وحشتزدگی پدید میآید. از اینپس برای هیچیک از فرمانهای راهبر دیگر گوش شنوایی وجود ندارد، و هرکس تنها به خویشتن میاندیشد بیآن که در اندیشۀ دیگران باشد. پیوندهای متقابل نیست میشوند و یک واهمۀ بسیار شدید و غیرقابل فهم پا میگیرد. وحشت و واهمه در اینجا حاکی از این است که ساختار مهرورزانه توده سست شده است و اینکه توده به این سستی واکنش نشان میدهد»
با توجه به ۴ موردی که تاکنون از نظر گذشت باید گفت: فروید در شکلگیری توده جای پای فرایند آرمانجویی و تمایل به بازیافتن، «ابرمن آرمانی» را باز مییابد، در پایگیری وحدت و انسجام توده، فرایند همانندسازی را تعیینکننده میخواند، و در هماهنگی و همسویی کنشهای اعضای توده و همچنین پیروی آنان از راهبر مهرورزی را کارساز میشمرد. از همین روست که او فرضیۀ «غریزه گردهمآیی» را سست و غیرقابل دفاع مییابد و رد میکند. او در توجیه موضع نظری خود از «مدتزمانی دراز» در دورۀ ابتدایی رشد شخصیت یاد میکند که طی آن در کودک خردسال نشانهای از وجود چنین غریزهای به چشم نمیخورد، حال آن که در همین دوره شاهد موارد دیگری چون «غریزه خوردن»، «سایق جنسی»، و «سایق حفظ بقا» هستیم. «غریزۀ گردهمآیی معمولاَ جایی برای راهبر باقی نمیگذارد. رمه به یک شبان نیاز دارد!» و «شبان» در این کلام فروید همان راهبر آرمانی شدهای است که تودۀ آرمانگردان جویای اوست و خود نیز اداره کنندۀ همین تودۀ آرمانجو است.
بنابراین میبینیم فروید منشاء روانشناختی برآمدن توده، فلسفۀ وجودی آن، و بهویژه جوهر پیوندهای دستجمعی موجود در آن را با سودجویی از مفاهیمی چون «آرمان من» یا «من آرمانی»، «آرمانگردانی»، «همانندسازی» یا «همانندشدگی» توضیح میدهد، جوهر رابطۀ میان پیرو و راهبر را در پرتو مفهوم «مهرورزی» درمییابد، و نیز در دیدگاهی انسانشناختی تبارشناسی توده را به نخستین و ابتداییترین گردهمآیی انسانی یعنی «قبیله نخستین» میرساند. بدینسان او با بازنگری در نظرات لوبون «روانشناسی تودهها» و شرایط تکوینی و کارکرد آن را با دیدی نوتر، ژرفتر مینگرد، این روانشناسی را جدا از روانشناسی فرد در نظر نمیآورد، و نیز در این چهره از روانشناسی به کشف عناصر و روابط تعیینکنندهتری میرسد که درنظرگیریشان برای روانشناسی اجتماعی و همچنین جامعهشناسی تحلیلی ضروری مینماید.
از سوی دیگر با این امر آشنا میشویم که روانشناسی تودههای فروید از روانشناسی روند شکلگیری شخصیت روانی فرد و تحولاتی که در این شخصیت روی میدهد جدا ناپذیر است. این روانشناسی جلوهگاه فرایندهایی است که از دنیای «من» آغاز میشوند، از رهگذر برخورد با واقعیات جهان بیرون (فرهنگ و جامعه، هنجارهای عرفی و اخلاقی، مناسبات و پیوندهای بینانسانی) به شکلگیری ابرمن در اشکال انفرادی و فرهنگی و اجتماعی میانجامند، و از این پس ابرمن در چهرۀ «آرمان من» خود مینماید، متمایل به دنیای جمع و گروه میشود و جلوهای اجتماعی بهخود میگیرد. همین «آرمان من» سرانجام موجودیت خود را در سیمای تأثیرگذار «راهبر» بازمییابد و بدینگونه در یگانگی و یکپارچگی گروه و مدیریت آن از سوی راهبر مؤثر میافتد. این در حالی است که تبارشناسی واقعیت جوهری توده سرانجام به وضعیت قبیله بدوی و روانشناسی افتتاحکننده آن میرساند. و این چنین است که بنیانگذار روانکاوی نتیجه میگیرد:
راهبر توده همیشه همان پدر/رئیس هراسناک آغازین باقی میماند. توده پیوسته آماده تن سپردن به سلطۀ یک قدرت بیکرانه هست. توده بهغایت خواهان و جویای یک مظهر قدرت میباشد، و بهگفتۀ لوبون تشنۀ فرمانبرداری است.
۱- Freud, Sigmund (1921), Psychologie des foules et analyse du Moi, trad. Par P. Cotet, A. Bourguignon, J. Altounian, O. Bourguignon, & A. Rauzy, in Freud., S., Essais de Psychanalyse, Paris, Payot, 1981, p. 137.
۲- Le Bon, Gustave (1895), Psychologie des foules, Paris, Félix Alcan, Editeur., p. 15.
برچسب : نویسنده : جمشید رضایی بازدید : 234