فلاسفه بصورت سنتی به موضوع عشق علاقه ای نداشته اند. به نظر آنها، بلاها و مصیبت های عشق بیش از حد بچگانه است و شایسته ی تحقیق نیست و بهتر است که این موضوع را به شاعران و مجنونان واگذارند. اما در میان فلاسفه، آرتور شوپنهاور از این بی تفاوتی حیرت می کند و نمی فهمد چگونه موضوعی به این مهمی در زندگی بشر مورد بی اعتنایی فلاسفه بوده است.
شوپنهاور می گوید : عشق در هر ساعتی جدی ترین اشتغالات را برهم می زند، و گاهی برای لحظه ای حتی بزرگترین اذهان را فلج می کند. عشق بدون هیچ درنگی در مذاکرات دولتمردان و تحقیقات فضلا اختلال ایجاد می کند. عشق می داند چگونه یادداشت های عشقی و گیسوان خود را حتی به داخل مجموعه اسناد وزارتی و دستنوشته های فلسفی بلغزاند.
مونتنی، اعتقاد داشت اذهان ما تابع بدن های ماست. او مثال می آورد که چگونه نفخ، ناهاری سنگین یا ناخنی فرو رفته در گوشت می تواند عقل را از مقام خود عزل کند. شوپنهاور از مونتنی هم فراتر رفت و به تعریف نیرویی پرداخت که به نظر او همواره بر عقل غلبه دارد. او این نیرو را ((اراده ی معطوف به حیات – Wille Zum leben)) نامید و آنرا امری ذاتی در انسانها برای بقا و تولید مثل تعریف کرد.
زن و مردی در یک رستوران برای اولین بار با هم ملاقات می کنند. آنها شروع به صحبت می کنند. زن می گوید که فعالیت دلخواه او در تعطیلات آخر هفته صخره نوردی است. او هیجان معلق بودن در ارتفاع صدها متری زمین و چادر زدن در کوه های مرتفع را توصیف می کند ولی مرد حتی در طبقه دوم آپارتمان خود هم احساس سرگیجه می کند. زن از انرژی زیادش در شب برای مرد تعریف می کند و اینکه خوشحال می شود وقتی بتواند تمام شب را بیدار بماند ولی مرد ترجیح می دهد ساعت یازده و نیم بخوابد. زن از پروژه کاری و تحقیقاتی اش برای مرد حرف می زند و مرد در تمام این مدت از هوش زیاد زن لذت می برد و از همانندی های خودشان مطمئن شده است.
یکی از ژرف ترین اسرار عشق همین است : ((چرا او؟ )). چرا از بین تمام گزینه های ممکن، چنان میل شدیدی به این فرد داریم؟ چرا او بالاتر از دیگران می نشانیم، در حالی که صحبت او هنگام شام، روشنگرانه ترین صحبت و عادت هایش مناسب ترین عادت ها نبوده است؟ چرا به رغم حسن نیت، نتوانستیم به دیگران علاقه ی جنسی پیدا کنیم، دیگرانی که شاید در واقع همان قدر جذاب باشند و شاید زندگی کردن با آنها راحت تر هم باشد؟
شوپنهاور اعتقاد دارد ما آزاد نیستیم که عاشق همه شویم زیرا نمی توانیم از همه بچه های تندرستی داشته باشیم. اراده ی معطوف به حیات در ضمیر ناخودآگاه ما، ما را به سوی افرادی جلب می کند که شانس ما را برای ایجاد بچه های باهوش و زیبا زیاد می کند. عشق چیزی نیست جز جلوه ی آگاهانه ی کشف والدی آرمانی از جانب اراده معطوف به حیات.
اما شوپنهاور نتیجه ی بسیار ناامید کننده ای را می گیرد: فردی که برای بچه ی ما بسیار مناسب است هرگز برای خود ما خیلی مناسب نیست و ما این را نمی توانیم به موقع تشخیص دهیم، چون اراده ی معطوف به حیات، چشم ما را کور کرده است. به قولی “قلم تقدیر به ندرت همراهی آسایش و عشق آتشین را رقم می زند”.
عشق بر کسانی سایه می افکند که اگر رابطه ی جنسی نبود، مورد تنفر، تحقیر و حتی اشمئزاز یکدیگر می بودند، ولی اراده ی معطوف به حیات چنان قوی تر از اراده ی فرد است که عاشق چشمان خود را بر روی تمامی صفاتی که مورد پسندش نیست می بندد، به همه چیز بی اعتنایی می کند، درباره ی همه چیز بطور نادرستی قضاوت می کند و خود را برای همیشه به شور و اشتیاقش متصل می سازد. بنابراین او کاملا مفتون آن توهم است، توهمی که به محض ارضای اراده ی معطوف به نوع انسان محو می شود، و شریکی نفرت انگیز برای باقی عمر بر جای می گذارد.
از نظر شوپنهاور ازدواج کردن یعنی انجام دادن هر کار ممکنی برای متنفر شدن از یکدیگر!. (( آیا ندیده اید که چگونه درست پس از آمیزش، صدای خنده ی شیطان به گوش می رسد؟ بنظر می رسد در ازدواج گویا باید فرد فدای نوع بشر شود تا زندگی نسل بعدی به قیمت نسل فعلی تامین شود.))
مرد از زن محبوبش جدا شده است و تا مدتی اسیر افسردگی است. در تعطیلات آخر هفته در پارکی قدم می زند و با خود کتاب شوپنهاور را حمل می کند. زوج هایی در پارک هستند که کالسکه بچه شان را هل می دهند. دختر کوچکی با انگشت آسمان را نشان می دهد و از پدرش می پرسد بابا خدا اونجاست؟ ولی بابا عجله دارد و دخترک را بلند می کند و می گوید نمی داند، انگار از او نشانی محلی را پرسیده اند. پسر بچه ی چهار ساله ای با سه چرخه ی خود به بوته ای برخورد می کند و با گریه مادرش را صدا می زند، مادری که تازه همین حالا روی پتوی کوچکی خوابیده. او از شوهرش می خواهد به بچه کمک کند و شوهر با عصبانیت جواب می دهد که نوبت زنش هست و زن با تحکم می گوید که نخیر نوبت توست.
شوپنهاور نسبت به موش کور همدردی خاصی احساس میکرد، موشهای زشت و بدقوارهای که در دالانهای باریک مرطوب زندگی میکنند، به ندرت رنگ آفتاب به خود میبینند و بچههایشان شبیه کرمهای ژلهمانندی هستند، ولی با تمام اینها، تمام توانش را برای تداوم نسل خود به کار میگیرد :
کل کسب و کار سراسر زندگی او حفاری سرسختانه با چنگالهای بیلمانندش است، اطراف او همیشه شب است، چشمهای بسیار کوچکش فقط به درد اجتناب از نور میخورد. با این زندگی سراسر مشکل و بیلذت به چه چیزی میرسد؟ مصائب و مشکلات زندگی با ثمرات و منافع آن قابلمقایسه نیستند.
به نظر شوپنهاور، هر موجودی بر روی زمین همانقدر به زندگیِ به همان اندازه بیمعنایی متعهد است: در سختکوشی مداوم مورچههای کوچک بدبخت تامل کنید. زندگی اکثر حشرات چیزی نیست مگر کاری بیوقفه به منظور تامین غذا و مسکن برای نسل بعدیای که از تخمهای آنها به وجود میآیند.
شوپنهاور مجبور نبود شباهتهای ما با حشرات را توضیح دهد. ما امور عشقی را دنبال میکنیم، در کافه ها با شریک زندگی آتی خود گپ میزنیم و بچهدار میشوم. از این نظر به اندازهی موشهای کور و مورچهها حق انتخاب داریم و به ندرت از آنها خوشبختتریم.
شوپنهاور نمیخواست ما را افسرده کند، بلکه میخواست از انتظاراتی خلاصمان کند که موجب احساس تلخکامی میشوند. وقتی عشق ما را در هم شکسته، تسلیبخش است که بشنویم خوشبختی هرگز جزئی از برنامه نبوده است. غمگینترین متفکر، شاید، به طور ناسازواری، شادترین اندیشمند باشد :
فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارد، و آن این است که میپنداریم زندگی میکنیم تا خوشبخت باشیم. تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم، جهان پر از تناقض به نظرمان میرسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافتهاند. به همین دلیل سیمای تقریبا تمام افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده میشود.
اگر با انتظارات درستی به عشق رو میآوردند، هرگز چنین ناامید نمیشدند:
آنچه دوران جوانی را دلهرهآور و ناخرسند میسازد جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض است که باید در زندگی با خوشبختی روبرو شویم. این امر منجر به امیدی همواره واهی و فریبنده و نیز نارضایی میشود. رویاهای ما سرشار از انگارههای فریبندهی خوشبختی مبهمی هستند که به صورتهای گزینششدهی هوس انگیز در خیال ما پرسه میزنند و ما بیهوده به دنبال نسخهی اصلی آنها میگردیم. جوانان فکر میکنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آنها بدهد، اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم به موقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم به موفقیتهای زیادی نایل میشدیم.
ما نسبت به موشهای کور یک امتیاز داریم. ما هم مثل آنها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن میتوانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم، و شبها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم، شوپنهاور چنین فعالیتهایی را خاستگاه متعالی رهایی از نیازهای ارادهی معطوف به حیات میدانست. آنچه در آثار هنری و فلسفی میبینیم نسخههای عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با تصویر یا زبان مناسبی مجسم و تعریف میشوند.
هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان میدهند چه احساسی داشتهایم، بلکه تجربیات ما را تاثیر گذارتر و هوشمندانهتر از خودمان بیان میکنند؛ ایشان جنبههایی از زندگی ما را بیان میکنند که خودمان قادر به تشخیص آنها هستیم، ولی هرگز نمیتوانستیم با چنان شفافیتی آنها را درک کنیم. هنرمندان و فلاسفه وضعیت ما را به خودمان توضیح میدهند، و به این ترتیب به ما کمک میکنند تا در این وضعیت احساس تنهایی و پریشانی کمتری داشته باشیم. شاید مجبور باشیم به حفاری زیر زمینی ادامه دهیم، ولی از طریق کارهای خلاقانه میتوانیم حداقل بصیرتهایی دربارهی غم و غصههای خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا (و حتی زجر کشیدن) ناشی از این اندوهها خلاص میکنند. فلسفه و هنر، به دو شیوهی متفاوت، به ما کمک میکنند تا، به قول شوپنهاور، درد را به معرفت تبدیل کنیم.
شوپنهاور میدانست که “جوهر هنر این است که یک مورد هنری برای هزاران نفر کاربرد دارد.” وقتی درمییابیم که مورد ما فقط یکی از هزاران مورد است تسلی مییابیم. شوپنهاور دو بار در سالهای ۱۸۱۸ و ۱۸۲۲، به فلورانس سفر کرد. به احتمال زیاد او از کلیسای برانکاچی واقع در سانتاماریا دل کارمینه بازدید کرد. در این کلیسیا مجموعهای از دیوارنگارهها وجود دارد که در فاصله سالهای ۱۴۲۵ و ۱۴۲۶ میلادی به دست مازاتچو کشیده شده است. در یکی از این دیوارنگارهها ناراحتی و اندوه آدم و حوا در هنگام خروج از بهشت تصویر شده است. این ناراحتی و اندوه فقط مختصی آنها نیست. مازاتچو در صورتها و حالت این دو نفر، جوهر اندوه و ناراحتی، خود ایدهی اندوه، را ترسیم کرده است، و دیوارنگارهی او نماد جهانشمولی از جایز الخطا بودن و تزلزل ماست. همهی ما از بهشت آسمانی اخراج شدهایم.
ما باید در فواصل دورههای حفاری در تاریکی، همواره بکوشیم تا اشکهای خود را به معرفت تبدیل کنیم.
منبع : تسلی بخشی های فلسفه.pdf
برچسب : نویسنده : جمشید رضایی بازدید : 203